شیرین باد زندگی به کامتان خواب
بارها خواب را دیده بود؛ چادر صحرایی، بیست و چهار تخت کنار هم، قفسه داروها و جعبه های سِرُم و باند که تا سقف روی هم چیده شده بودند. زوزه خمپاره ها و شلیک گلوله ها برایش عادی شده بود. مثل ماه های قبل نمی ترسید. گوشه چادر، بین جعبه های خالی، اتاقش بود. هر چه وسایل داشت، گذاشته بود کنج اتاقش. عصرها، روسری اش را بر می داشت، به دیوار چوبی جعبه ها تکیه می داد و موهایش را شانه می کرد. از بین تارهای بلند و سیاه خاک سُر می خورد و روی پتوهای غبار گرفته، می افتاد. روزهای اول بین آن هه مرد احساس غربت می کرد. غروب دلتنگی اش بیشتر می شد. از پنجره های کوچک بیمارستان صحرایی، آسمان را تکه تکه تماشا می کرد. هر وقت خستگی به پاهایش فشار می آورد، چند ساعتی در اتاق پشت جعبه های خالی مهمات، آه و ناله و گاه فریاد مجروحان را می شنید و باز روسری اش را پشت سر گره می زد و کنار تخت ها زحم ها را بخیه می زد. فرمانده از آمدنش و بعد، از ماندنش عصبانی بود. همان روز که آمده بود، هر چه فرمانده گفته بود و توجیه آورده بود او نپذیرفته بود. فرمانده یک ساعت با بی سیم حرف زده بود و هر کسی را که مسئول بود، خطاب کرده بود و سرزنش ها کرده بود: «بی ملاحظه هستید، ندانم کارید… چقدر…» به این جای خواب که می رسید، چهره فرمانده گم می شد. تنها صدای محکم و مطمئن او را در تمام خوابش می شنید. «چقدر بی فکر هستید». آخرین حرف فرمانده را شنید. اما باز خودش اصرار کرد که بماند. دکتر از پشت عینک زل زده بود و گفته بود: «برای این جا یک دکتر کافی است». فرمانده و دکتر نتوانسته بودند او را منصرف کنند. هر چه بود این چند ماه که زندگی اش بین بیست و چهار تخت تقسیم شده بود، او را وادار می کرد که بماند. رو به روی دکتر گفته بود: «می مانم». دکتر تا سرش را از روی برگه سفید بلند کند، او کنار تخت پیرمردی رسید. بر بازوی زخمی او الکل ریخت. دکتر داد زد: «نمی توانی». او زیر لب گفته بود: «می توانم». و توانسته بود. از بیرون چادر صداها تمامی نداشتند. چند نفر جوانی را که سر دست گرفته بودند روی تختی گذاشتند. صورتش زیر خون های تازه آرام بود. لباس های خاکی اش چاک خورده بود و از بین آن ها سفیدی پوست و سرخی خون پیدا بود. دکتر گلوله را از سینه اش بیرون کشید. او پارگی پا و سینه را دوخت. دکتر دستکش های خونی را از دستش بیرون آورد و در جعبه ای که قبلاً جای فشنگ بود، انداخت. دستهایش را دو طرف گیج گاهش فشار داد و قرصی خورد. سرش درد می کرد. خواب دیدن را دوست داشت و این جای خواب را بیشتر. فرمانده آمد، بلند گفته بود: «مائده؟… با کدام اجازه؟» صورت فرمانده را در تاریک و روشن غروب که از پنجره بیمارستان صحرایی رخنه کرده بود، دید. فرمانده باز گفته بود: «بفرمایید، ماشین آماده است». سرش را بلند کرده بود، فقط توانسته بود بگوید: «نمی توانید زور بگویید». پیرمرد از روی تخت بلند شده بود و آرام گفته بود: «صلاحت هست، برو». خواست تا جواب دهد که صدای سوت خمپاره همه جا را پُر کرد. کسی فریاد زد: «بخوابید روی زمین». صورتش به زمین نرسیده بود که چادر پُر از غبار شد. آتش زبانه کشید. بدن دکتر را دید. بین تخت ها افتاده بود. روی تخت ها تکه های پوست و گوشت را دید. گرمای آتش بر تنش نشست. دستش را بر لبه تخت گرفت و نیم خیز شد. صدای سوت دوم را که شنید، کسی فرصت نکرد، خبر دهد. خون پاشیده شد بر در و دیوار. همین جا بود که دیگر پایش را حس نکرد. درد پهلویش شروع شد و به همه تنش راه باز کرد. بیدار شد. عرق سرد از پیشانی اش می جوشید. باز خواب دیده بود. عصا را برداشت. سنگینی شب بر اتاق افتاده بود. عرق، موهای بلند و سیاهش را به هم چسبانده بود. شب ها پای پلاستیکی را کنار اتاق می گذاشت و عصا را همراه خود می برد. باد از پنجره اتاق سرک کشید. دور تا دور اتاق چرخید و سردی اش را بر جای خالی پای او ریخت و تکه آهن هایی را که در پهلوی او بودند نوازش کرد. دردش شروع شده بود، چند قرص خورد؛ برای آرام کردن درد پهلویش. قرص ها هم دیگر کمکی نمی کردند. از پنجره اتاق به چراغ های روشن خانه ها نگاه کرد. باد به موهایش چنگ زد. سرش را به چارجوب پنجره تکیه داد. چشم هایش را بست. دوست داشت باز هم همان خواب را ببیند. دوست داشت همه مردم شهر خواب او را ببینند.