صبح وبرف وحرم
وقتی که وارد اتاق آقای نظام التولیه شدم،1 موج گرما توی صورتم خورد. اتاقش حسابی گرم بود. برای من که از صبح تا حالا این طرف و آن طرف حرم می رفتم ودستمال می کشیدم و نظافت می کردم، گرمای دلپذیری بود. آقای نظام التولیه پشت میزش مشغول نوشتن بود. نمی دانستم چه می نویسد، ولی هر چه بود، خیلی مهم بود، چون متوجه من نشد. چندتا سرفه الکی کردم تا بفهمد که من در اتاقش هستم. آقای نظام التولیه سر بلند کرد واز بالای شیشه های عینک مرا نگاه کرد:تویی؟! چه کار داری؟
ـ خسته نباشید، آقای نظام التولیه!
ـ متشکرم. زودتر کارت را بگو، وقت ندارم.
ـ راستش آقای نظام التولیه بیرون برف شدیدی می بارد. هوا خیلی سرد است. هیچ زائری در حرم نیست، با این وضع هوا تا اذان صبح هیچ کس به حرم نمی آید. خدام گفتند که اگر اجازه بدهید، آن ها امشب به خانه بروند و فردا صبح موقع اذان بر گردند.
آقای نظام التولیه تعجب کرد: عجب! برف می بارد؟ نمی دانستم.
خندیدم: برای اینکه شما چند ساعت است توی اتاقتان نشسته اید و حواستان به کاغذ و قلمتان است.
آقای نظام التولیه بلند شد. کاغذها و نوشته هایی را که روی میز بود، جمع کرد و توی کشوی میزش گذاشت. قدم زد و آمد کنارم:اگر واقعا هوا این قدر بد است…
حرفش را ادامه نداد. دوباره قدم زد. در را باز کرد و بیرون رفت. من هم دنبالش. رفتیم تا به دری رسیدیم که مردم از آن وارد صحن می شوند. دانه های برف تند تند از آسمان روی زمین می نشستند. سوز عجیبی می آمد. آقای نظام التولیه گفت: بله…بله…هوا خیلی سرد است. بروید. بروید. به آقایان بگو مانعی ندارد، بروند. خودتان هم بروید.
ـ لطف فرمودید آقا.
رفتم به بچه ها بگویم که بروند خانه که یکدفعه چیزی یادم افتاد. دو قدمی را که برداشته بودم، برگشتم و به آقای نظام التولیه گفتم: راستی آقای حاج شیخ2 از اول شب تا حالا طبق عادتشان بالای پشت بام هستند و پای گنبد، نماز می خوانند.
آقای نظام التولیه همانطور که بارش برف را نگاه می کرد، گفت: خب بروید به ایشان بگویید در این هوای سرد معطل نشوند. به خانه بروند.
ـ چند بار رفتم بهشان بگویم، دیدم در رکوع هستند. رکوعشان خیلی طول دارد. به خاطر همین دیگر مزاحمشان نشدم. اگر صلاح می دانید، الان بروم به ایشان عرض کنم.
آقای نظام التولیه سر به زیر انداخت و مقداری فکر کرد و گفت: نه! مزاحمشان نشوید. بگذارید به حال خودشان باشند. شما فقط مقداری هیزم در اتاقی که بالای بام است، بگذارید تا اگر میل داشتند، بعد از نماز به آن اطاق بروند و خودشان را گرم کنند تا نماز صبح.
ـ به روی چشم.
راه افتادم تا اول خبر را به بچه ها بدهم وبعد به پشت بام بروم.
***
هنوز اذان را نگفته بودند که به حرم رسیدم. زائران تک و توک در صحن حرم این طرف آن طرف می رفتند. خیلی ها آستین هایشان را بالا زده بودند و وضو می گرفتند. برف یکریز می بارید. یکی از خادمان حرم به طرفم آمد. سلام کردم. گفت: سلام. هیچ معلوم هست کجایی. یک ربع است دارم دنبالت می گردم.
ـ چطور مگر؟ چه کارم داری؟ من همین الان رسیدم.
ـ هیچی، چیز مهمی نیست. آقای نظام التولیه گفتند که به اتاقشان بروید.
ـ باشد. الان می روم.
و راه افتادم. به اتاق آقای نظام التولیه رسیدم و در زدم.
ـ بفرمایید.
وارد اتاق شدم و سلام کردم. چشم های آقای نظام التولیه سرخ و خواب آلود بود. دیشب از همه ما دیرتر به خانه رفت.
آقای نظام التولیه جواب سلام مرا داد و گفت: ببینم به آقای حاج شیخ سر زده ای.
ـ نخیر. من همین الان از خانه آمده ام.
ـ خیلی خوب زود برو در را واکن. احتمالاً ایشان خوابیده اند. برای نماز صبح بیدارشان کن.
با گفتن چشمی از اتاق بیرون آمدم و دوان دوان از پله ها بالا رفتم. در پشت بام را باز کردم. نگاهم را در تاریکی هوا در پشت بام گرداندم. برف زیادی بر پشت بام نشسته بود و در تاریکی شب مثل نقره می درخشید. پا بر برف ها گذاشتم تا به طرف اتاق بروم. یکدفعه از چیزی که دیدم خشکم زد. تعجب کردم و دهانم وا ماند. حاج شیخ هنوز پای گنبد در رکوع بودند. روی کمرشان مقدار زیادی برف نشسته بود. دیگر چیزی نمانده بود که لابلای برف ها گم شوند. لبم را گزیدم وبا آستین پیراهنم اشکم را پاک کردم. صدای مؤذن روی دوش برف ها پرواز می کرد و به گوشم می رسید. وقت نماز صبح بود.3
پی نوشت:
1- نظام التولیه: تولیت حرم حضرت امام رضا (علیه السلام).
2- آقای حاج شیخ: مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی.
3ـ برگرفته از کتاب «نشان از بی نشان ها».