شش خاطره از بچه های تفحص
بسم رب الشهدا
حسین جانم:
یکی از شهدا که داخل یک سنگر بود و ضاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود را یافتیم. خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد از ان جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولی ان انگشت سالم و گوشتی مانده بود. خاکهای روی عقیق انگشتر را پاک کردیم، اشک همه مان در امد. روی ان نوشته شده بود : « حسین جانم».
به یاد شهدای گمنام:
در طلائیه کار می کردیم. برای ما موریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم دیدم بچه ها خیلی شادند. اونها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکی از انها گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یکبار هم من بگردم. اون شهید لباس فرم سپاه به تن داشت، چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی ان حک شده است. خاک و گل ها رو کنار زدم. رویش نوشته شده بود : « به یاد شهدای گمنام » دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. می دانستیم این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته !
حضرت رقیه (س) و سه شهید کنار خرابه:
آن روز با رمز یا رقیه (س) به راه افتادیم. خیلی عجیب بود ماشین کنار یک خرابه خاموش شد. به اقا جعفر گفتم: رمز زقیه (س) است و این هم خرابه، حتماً شهید پیدا می کنیم. کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتیم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکر ها رو دیدیم، یکی از انها جسد یک عراقی بود. به اقا جعفر گفتم: « رمز: دختر سه ساله_محل کشف: کنار خرابه_ تعداد شهید: سه تا به تعداد سن حضرت رقیه (س)»
شهيد امام رضا(ع):
اوايل سال 72 بود و گرماي فكه.در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي ،بين كانال اول و دوم،مشغول كار بوديم.چند روزي مي شد كه شهيد پيدا نكرده بوديم.هر روز صبح زيارت عاشورا مي خوانديم و كار را شروع مي كرديم.گره و مشكل كار را در خود مي جستيم.مطمئن بوديم در توسلها يمان اشكالي وجود دارد.آن روز صبح،كسي كه زيارت عاشورا مي خواند،توسلي پيدا كرد به امام رضا(ع).شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او مي خواند و همه زار زار گريه مي كرديم.در ميان مداحي،از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالي بر نگرداند.ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گرداندن اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و…هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و بر گشتن به مقر.ديگر داشتيم نا اميد مي شديم.خورشيد مي رفت تا پشت تپه ماهورهاي رو به رو پنهان شود.آخرين بيلها كه در زمين فرو رفت،تكه اي لباس توجهمان را جلب كرد.همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند با احترام و قداست شهيد را از خاك دردر آورديم.روزي اي بود كه آن روز نصيبمان شده بود.شهيدي آرام خفته به خاك.يكي از جيبهاي نظامي اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايي و مداركش را خارج كنيم،در كمال حيرت و ناباوري ،ديديم كه يك آينه كوچك،كه پشت آن تصويري نقاشي شده از تمثال امام رضا(ع)نقش بسته به چشم مي خورد.از آن آينه هايي كه در مشهد ،اطراف ضريح مطهر مي فروشند.گريه مان در آمد.همه اشك مي ريختند جالب تر و سوزناكتر از همه زماني بود كه از روي كارت شناسايي اش فهميديم نامش (سيد رضا)است.شور و حال عجيبي بر بچه ها حكمفرما شد.ذكر صلوات و جاري اشك،كمترين چيز بود.شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند،بچه ها رفتند پهلوي مادرش تا سر اين مسئله را دريابند.مادر بدون اينكه اطلاعي از اين امر داشته باشد،گفت: پسر من علاقه و ارادت خاصي به حضرت امام رضا(ع)داشت.
حضرت زهرا (س):
12ساعت در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودندشبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم.
سفر با پاهاي خسته:
سال 71 بود كه براي آوردن پيكر شهدا به منطقهي كانيمانگا رفته بوديم. صبح زود بود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگي و هنهنكنان به نزديك قلعه رسيديم. لختي نشستيم تا نفسي تازه كنيم هنوز بدنمان را روي سنگها رها نكرده بوديم كه در چند متري خودمان در سراشيبي تند قلهي كانيمانگا متوجه پيكر شهيدي شدم كه به كوه چسبيده بود. رفتيم كه پيكر او را برداريم شهيد كفشهاي طبي مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميلههاي مخصوص به كمرشان بسته ميشود ما درزمان صلح بدون هر گونه خطري از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولي او در اوج عمليات و جنگ در زير آتش دوشكا و خمپارههاي دشمن مردانه و دلاورانه خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود كسي كه بدون شك راه رفتن بر روي زمين عادي برايش خيلي مشكل بوده است متأسفانه هر چي گشتيم پلاكي يا كارت شناسايي از او پيدا نكرديم ولي آنجا محوري بود كه بچههاي لشكر 14 امام حسين (ع) اصفهان عمليات كرده بودند. وقتي كه به يگانشان اطلاع داديم سريع او را شناخته و گفتند: «او نوجواني بود كه پايش معلول بود ولي با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازهاش همان بالا ماند.»
شادی روح شهدا صلوات