رویای طلائین
فاطمه (س) چشم گشود. اطراف خود کسی را ندید؛ متوجه شد علی (ع) از اطاق خارج شده و در صحن منزل است. امیرالمؤمنین (ع) را صدا زد. حضرت با عجله دوید و فرمود: «چیه؟ چه میخواهی؟»
زهرا (س) به کنار بستر اشاره کرد. علی (ع) در کنار بالین فاطمه (س) نشست. فاطمه (س) در حالیکه لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته بود و از شوق زیاد، رنگ پریدهی چهرهاش تغییر کرده و برافروخته شده بود، فرمود: «یا علی! الان بین خواب و بیداری، ناگهان سیمای پدرم را در مقابلم تجلی کرد. من فریاد زدم: بابا! وحی آسمانی از ما منقطع شده؛ کجایی؟
ناگهان دیدم عدهای از فرشتگان در مقابلم ظاهر شدند. دو فرشته جلو آمدند؛ مرا بلند کردند و بر فراز آسمان گذاردند.
من سرم را بلند کردم؛ بالای سرم، کاخهای مجلل و باغستانهای زیبا و رودخانههای جاری زلال مشاهده کردم. حوریان زیبا، سر از پنجرههای قصرها درآورده، به من نگاه میکردند و خوشآمد میگفتند؛ میگفتند: مرحبا به کسی که خدا بهشت و ما را بخاطر پدر او آفریده.
فرشتگان همچنان مرا بالا بردند تا وارد منزلی شدم که دارای ساختمانهای خیلی مجلل بود. در هر ساختمانی، اطاقهای مفروش زیبایی مجهز به تمام وسایل که هیچ چشمی ندیده است، وجود داشت. در این کاخ، رودخانهی زلالی جاری بود که آب آن از سفیدی، همچون شیر میدرخشید و بوز معطر آن، تمام فضای کاخ را فراگرفته بود. من پرسیدم: این کاخ از کیست؟
گفتند: از منزل پدر توست.
پرسیدم: این چه نهری است؟
گفتند: کوثر.
پرسیدم: پس پدرم کجاست؟
گفتند: الان میآید.
در این هنگام، مشاهده کردم که کاخی از دور حرکت کرد؛ پیش آمد و در مقابل این کاخ ایستاد. از پلکان آن بالا رفتم. اطاقهای مفروش زیبایی دیدم. در یک تالار بسیار مجلل، مشاهده کردم پدرم با جمعی نشسته است.
تا چشم پدرم به من افتاد، از جا حرکت کرد؛ مرا در آغوش گرفت؛ پیشانیم را بوسید و در کنار خود نشانید و فرمود: ای حبیبهی من! آیا نمیبینی خدا چه دستگاهی برای تو فراهم کرده؟
من به اطراف چشم انداختم. تا هر کجا که چشمانداز من بود، کاخهای باشکوه و باغستانهای زیبا مشاهده میکردم.
پدرم فرمود: این نعمتهای خدایی، مخصوص تو و شوهرت و فرزندانت و دوستان شما است. به تو مژده میدهم که بزودی بر من وارد میشوی.
یا علی (ع)! آنچنان قلبم پرواز کرد که از شدت شوق و لرزشی که اندامم را گرفته بود، از خواب پریدم و بخود آمدم. با این کیفیت خوشوقتم که از این جهان میروم و از این درد و رنج خلاص میشوم».
فاطمه (س) ساکت شد و مدتی در چهرهی علی (ع) خیره گردید؛ سپس قطرات اشک، پهنای رخسارهی زهرا (س) را گرفت و صدا به شیون بلند کرد.
علی (ع) فرمود: «عزیزم! چرا گریه میکنی؟»
زهرا (س) عرض کرد: «من خوشوقتم از اینکه از این رنج و درد خلاص میشوم و به نعمتهای الهی میرسم؛ ولی نگرانم از اینکه تو را مظلوم در میان دریای دشمن میگذارم.
یا علی (ع)! تو باید بعد از من، چقدر صدمه و رنج ببینی تا از چنگال این زندگی خلاص شوی و به وصالت در آن جهان نائل گردم؟ میدانم که گرفتاری و پریشانی تو، بعد از من بیشتر خواهد بود».
علی (ع) در حالیکه سخت از بیانات و جملات فاطمه (س) که گویی تمامی آن، یک وحی خدایی بود، متأثر شده بود، در عین حال برای تسلی زهرا (س) فرمود: «زهرای عزیزم! عیبی ندارد. این پیشامدها برای من- پهلوانی که پنجه در پنجهی قهر زندگی فروبردهام- خیلی ناچیز است»
بحار الانوار ج43ص218( به نقل از کتاب زهرا مولود وحی نوشته سید احمد علم الهدی)