• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

هرچه دارم از برکت دعای پدر است

22 آبان 1391 توسط خدادادی

آیت الله العظمی مرعشی نجفی رحمةالله علیه فرموده است: «زمانی که در نجف بودیم، یک روز مادرم فرمودند: پدرت را صدا بزن تا برای صرف ناهار تشریف بیاورد. حقیر به طبقه بالا رفتم و دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده، مانده بودم چه کنم؟ از طرفی می خواستم ام مادر را اطاعت کنم، و از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدر باعث رنجش خاطر او گردم. خم شدم و لب هایم را کف پای پدر گذاشتم و چندین بوسه برداشتم، تا اینکه در اثر قلقلک پا، پدرم از خواب بیدار شد و دید من هستم. وقتی این علاقه و ادب و کمال احترام را از من دید، فرمود: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بلی آقا. دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم! خدا عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد. حضرت آیت الله مرعشی نجفی می فرمود: من هرچه دارم از برکت آن دعای پدرم است.

 پی‌نوشت‌ها: 1. رمز موفقیت بزرگان، رضا باقی زاده، ص117. توضیح: مرجع عالی قدر و فقیه اهل علیهم السلام حضرت آیت الله مرعشی نجفی قدس سره الشریف در روز بیستم صفر 1315 در نجف اشرف در خانواده علم و تقوا پا به عرصه وجود نهاد و سرانجام در 7 صفر سال 1411 (7 شهریور 1369) در شهرستان قم، چهره در نقاب خاک کشدی. تدریس بیش از 68 سال در حوزه علمیه قم و نیز قبل از ان در نجف اشرف و تربیت هزاران شاگرد که هر یک خود در زمره بزرگان اسلام می باشند، بخشی از خدمات ان عام فرزانه به حساب می آید. بنیاد صدها مدرسه علمیه و هزاران مسجد، حسینیه، کتابخانه و مراکز فرهنگی، رفاهی و درمانی در قم و شهرستان های داخل و خارج از کشور، و نیز احیا و اشاعه آثار دانشمندان متقدم اسلامی، هم چنین تالیف و تصنیف بیش از صد اثر در علوم مختلف اسلامی به ویژه فقه، اصول، کلام، تفسیر، درایه، انساب و ادبیات از دیگر خدمات ایشان می باشد. از روزگاری که در نجف اشرف به تحصیل و تدریس اشتغال داشته اند پیوسته درجمع آوری کتاب های نفیس خطی از هر فرصتی استفاده نموده و با انجام روزه و نماز استیجاری، کار شبانه در کارگاه برنج کوبی و حذف یک وعده غذا در بیست و چهار ساعت وجوه به دست آمده صرف خرید کتاب می کرد و همه آنها هم اکنون در گنجینه کتابخانه معظم له مورد استفاده می باشد. در نتیجه تلاش مستمر ایشان در همین راستا، اکنون شاهد کتابخانه عظیمی هستیم که از لحاظ شمول نسخه های خطی نفیس، نخستین کتابخانه ی کشور، سومین کتابخانه جهان اسلامی و یکی از بزرگ ترین و مشهورترین کتابخانه ها در جهان به شمار می رود.

منبع: عباس زاده، علیرضا؛ (1388) بوسه بر دست پدر، کاشان، مرسل، چاپ اول

 2 نظر

ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!

18 فروردین 1391 توسط خدادادی

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«ركاب بزن….»

نویسنده:ناهید

 

 نظر دهید »

می آید از دور

02 اسفند 1390 توسط خدادادی

 

مـــي ايـــــــــد از دور ,مــردي ســــواره

بـــرمــركب عشـــق, چــــون ماهپــــاره 

والشمــس رويـش, واللــيــــل مـــويـش

گلـــها هــمه مســــت, از رنگ و بويـش

عـمــــامـــه بر سر, مثــل پيـمبـــــر (ص)

در بـازوانــش نـيروي حيــــــــــــــــدر(ع) 

ازپــاي تــاسـر در شـور و شيــــن است

بــرق نگـاهــش مثل حســــين(ع) است

مي ايــد از دور خوشــــبو تر از يـــــاس

در چشــــم وابرو مـانـند عبــــــاس (ع) 

القــصـه ايــن مــرد اميـد دلهاســـــــــت

خوشبو تر از ياس فرزند زهراست(س)


 نظر دهید »

كمربند

21 دی 1390 توسط خدادادی

كيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت . همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … - به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، … پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . - فرقي نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه ..

منبع:همسخن

 1 نظر

آفرينش مافوق تصوّر

11 دی 1390 توسط خدادادی

مرحوم شيخ مفيدرحمة اللّه عليه آورده است :
امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: همانا خداوند متعال دو جهان مرتبط با يكديگر آفريده است ، كه يكى از آن ها عُليا و ديگرى سُفلى مى باشد.
و آفرينش تشكيلاتى هر دو جهان را در انسان ايجاد نموده است ؛ همان طور كه اين جهان را كروى شكل آفريده است ، همچنين سر انسان را نيز چون گنبد، كروى شكل قرار داده و موهاى سر انسان به منزله ستارگان ؛ و چشمانش او همانند خورشيد و ماه ؛ و مجراى تنفّس او را چون شمال و جنوب ؛ و دو گوش انسان را چون مشرق و مغرب قرار داده است .
همچنين چشم بر هم زدن انسان ، مانند جرقّه و برق ، سخن و كلام او مانند رعد و صداى آسمانى ، راه رفتن او همچون حركت ستارگان سيّاره است .
همچنين نشست و نگاه انسان همانند إ شراف ستارگان ؛ و خواب انسان مانند هبوط آن ها؛ و نيز مرگ او همانند فناء و نابودى آن ستارگان خواهد بود.
خداوند كريم در پشت انسان 24 فقره و مهره استخوانى همانند 24 ساعت شبانه روز، و درون او 30 روده به تعداد روزهاى ماه قرار داده است ؛ و بدن او را متشكّل از 12 عضو به مقدار حدّ اكثر حمل او در شكم مادر آفريده است .
و درون انسان چهار نوع آب وجود دارد كه عبارتند از:
آب شور در چشمانش تا در گرما و سرما محفوظ و سالم بماند.
آب تلخ در گوش هايش تا جلوگيرى از ورود حشرات باشد.
آب مَنى در صلب و كمرش تا او را از فساد و ديگر عوارض مصون و سالم نگه دارد.
آب صاف در دهان و زبانش تا كمك در جهات مختلف دهان و درون باشد.
و به همين جهت هنگامى كه حضرت آدم عليه السلام لب به سخن گشود، شهادت به يگانگى خداوند سبحان داد.
همچنين خداوند حكيم انسان را از نفس و جسم و روح آفريد، كه به وسيله نفس ، خواب هاى مختلف مى بيند؛ و جسمش مورد انواع بلاها و امراض ‍ گوناگون قرار مى گيرد، كه در نهايت به خاك باز مى گردد؛ و روح تا زمانى كه جسم بر روى زمين باشد، با او است و پس از آن جدا خواهد شد.

 1 نظر

مژده میلاد تو،نفخه باد صباست

11 دی 1390 توسط خدادادی



 

رایحه ‏ى یاد تو با دل ما آشناست

آمدى و باب هر حاجت دلها شدى

باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست

عرش الهى اگر، جلوه گه حق بود

بار گه ات کاظمین، خود حرم کبریاست

قبله ى قدوسیان، کوى مصفاى تو

نام دل آراى تو، کعبه ى حاجات ماست

یوسف زهرایى و گوشه ‏ى زندان و چاه

کنج سیه چال تو، به غصه ات مبتلاست

شادى میلاد تو، توأم اشک است و آه

چون که غمین هر دل از کوفه و شام بلاست

محفل مولودى‏ ات، کرببلایى شده

گوشه‏ ى لبخند ما، همره اشک عزاست

 1 نظر

چرا من؟

05 دی 1390 توسط خدادادی

آرتوراش  قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.

حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزندو شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند

پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.و دو نفر به مسابقات نهایی وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟”

و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟”


 نظر دهید »

چای باطعم خدا

04 دی 1390 توسط خدادادی


این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن


توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن



دست هایت:
سینی نقره نور
اشک هایم
استکان های بلور

کاش
استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی



خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت نا همه جا



پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز


عرفان نظر آهاری

 1 نظر

خدا فرشته های امید را فرستاد

04 دی 1390 توسط خدادادی

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دستهایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.

پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید. ریسمان ناامیدی را . ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید ، دور قلب و استواری و دعاهایش . ناامیدی پیله ای شد و دختر کرم کوچک ناتوانی.

خدا فرشته ها ی امید را فرستاد ،تا کلاف ناامیدی را باز کنند ، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر پیله گره در گره اش را چسبیده بود . می گفت :” نه ، باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود.”

خدا پروانه ای را فرستاد ، تا پیامی را به دختر برساند.

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و به دختر یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای. اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند.

خدا گفت :” نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را.”

دختر نخستین گره را باز کرد …

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی.

زمانی که دختر از پیله ناامیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود.

 نظر دهید »

باز باران باترانه

04 دی 1390 توسط خدادادی


آب ، بابا، بي بهانه يادتان هست؟

درعبورازاين زمانه يادتان هست؟

چيزی ازتصميم کبری يادمان نيست

“باز باران باترانه"يادتان هست؟

شعرهای زندگی راحفظ کرديم

بيت های عاشقانه يادتان هست؟

ازکنارکودکی هامان گذشتیم

ذوق و شعر کودکانه یادتان هست؟

مرد درباران که آمد يادمان بود

چکه های سقف خانه يادتان هست؟

باز پای مشق فردا خوابمان برد

بازتکليف شبانه يادتان هست؟

دانیال رحمانیان

 نظر دهید »
  • 1
  • 2

مدرسه علمیه کوثر زرندیه

یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اثبات ولايت امام علي (ع)
  • اخبار
    • حوزه
    • سیاسی
    • فرهنگی
  • اخلاقی
  • اطلاعات عمومی
  • اللهم عجل لولیک الفرج
  • امام خامنه ای
  • داستان وشعر
  • دخترانه
  • درد دل
  • دشمن شناسی
  • ریحانه النبی
  • شهدا را یاد کنید حتی با یک صلوات
  • عرفان های نو ظهور
  • عقاید
  • قرآن نسخه ای شفا بخش
  • مذهبی
  • مشاوره ازدواج وخانواده
  • مطالب طنز
  • مناسبت ها
  • مهدویت
  • پزشکی
  • پژوهشي
  • گل گفته ها
  • گنجینه های نور

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس