داستان جالب مردی فقیر
25 خرداد 1390 توسط خدادادی
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”… بیشتر »