• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستان شعر فرزدق درباره فضائل امام سجاد (ع) چیست ؟

30 آذر 1390 توسط خدادادی

در دوران حکومت ولید بن عبد الملک اموى , ولیعهد وبرادرش هشام بن عبد الملک به قصد حج , به مکه آمد و به آهنگ طواف قدم در مسجد الحرام گذاشت .

چون به منظور استلام حجر الاسود به نزدیک کعبه رسید , فشارجمعیت میان او و حطیم حائل شد , ناگزیر قدم واپس نهاد و بر منبرى که براى وى نصب کردند , به انتظار فروکاستن ازدحام جمعیت بنشست و بزرگان شام که همراه اوبودند در اطرافش جمع شدند و به تماشاى مطاف پرداختند .

در این هنگام حضرت على بن الحسین علیهما السلام که سیمایش از همگان زیباتر وجامه هایش ازهمگان پاکیزهتر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود , از افق مسجدبدرخشید و به مطاف درآمد , و چون به نزدیک حجر الاسود رسید , موج جمعیت دربرابر هیبت و عظمتش واپس نشست و منطقه استلام را در برابرش خالى از ازدحام ساخت , تا به آسانى دست به حجر الاسود رساند و به طواف پرداخت .
تماشاى این منظره موجى از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبد الملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه میکشید , یکى از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنى آمیخته به حیرت گفت : این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مطاف براى او خلوت گردید ؟ هشام با آن که شخصیت امام را نیک میشناخت , اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأ ثیر مقام و کلامش قرار گیرند , خود را به نادانى زد و در جواب مرد شامى گفت : او را نمیشناسم .

در این هنگام روح حساس ابو فراس ( فرزدق ) از این تجاهل و حق کشى سخت آزرده شد و با آن که خودشاعر دربار اموى بود , بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درندهخویى آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد , رو به مرد شامى کرد و گفت : اگر خواهى تا شخصیت او را بشناسى از من بپرس , من او را نیک میشناسم .

آن گاه فرزدق در لحظهاى از لحظات تجلى ایمان و معراج روح , قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه میگرفت , با حماسه هاى افروخته و آهنگى پرشور سیل آسا بر زبان راند , و اینک دو بیتى از آن قصیده و قسمتى از ترجمه آن : هذا الذى تعرف البطحاء وطأ ته والبیت یعرفه والحل والحرم هذا الذى احمد المخت ـار والده صلى علیه الهى ما جرى القلم این که تو او را نمیشناسى , همان کسى است که سرزمین بطحاء جاى گامهایش را میشناسد و کعبه و حل و حرم در شناسائیش همدم و همقدمند .

این کسى است که احمد مختار پدر اوست , که تا هر زمان قلم قضا در کارباشد , درود و رحمت خدا بر روان پاک او روان باد … این فرزند فاطمه , سروربانوان جهان است و پسر پاکیزه گوهر وصى پیغمبر است , که آتش قهر و شعله انتقام خدا از زبانه تیغ بى دریغش همیدرخشد … .

و از این دست اشعارى سرود که همچون خورشید بر تارک آسمان ولایت میدرخشد ونور میپاشد .

وقتى قصیده فرزدق به پایان رسید , هشام مانند کسى که از خوابى گران بیدارشده باشد , خشمگین و آشفته به فرزدق گفت : چرا چنین شعرى - تا کنون - در مدح ما نسرودهاى ؟ فرزدق گفت : جدى بمانند جد او و پدرى همشأ ن پدر او و مادرى پاکیزه گوهر مانند مادر او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم .

هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او رادر سرزمین عسفان میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند .

چون این خبر به حضرت سجاد ( ع ) رسید دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند و عذر بخواهند که بیش از این مقدور نیست .

فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد : من این قصیده را براى رضاى خدا و رسول خداو دفاع از حق سروده ا م و صله اى نمیخواهم .

امام ( ع ) صله را بازپس فرستاد و اورا سوگند داد که بپذیرد و اطمینان داد که چیزى از ارزش واقعى آن , در نزد خدا کم نخواهد شد .

 نظر دهید »

راز موفقیت

28 آذر 1390 توسط خدادادی

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده

بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك

اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به

پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني

كل باشگاه ها ببيند.

در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين

شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه

يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده

ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك

فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب

همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از

همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك

دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري

كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به

منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: “دليل پيروزي

تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت

همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن

دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي!

ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده

كني.راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از “بي

امكاني” به عنوان نقطه قوت است

 1 نظر

پیکنیک

27 آذر 1390 توسط خدادادی

 

 

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که

لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال

طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک

کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه

محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.

بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد

از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه

او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی

نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت. و

لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او،

پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد

داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به

تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام

میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

 1 نظر

داستان یک بازمانده

01 آبان 1390 توسط خدادادی

داستان یک بازمانده

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود.اندوهگین فریاد زد: “خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: “چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟"آنها در جواب گفتند: “ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!”
نتیجه اخلاقی : آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها وفق مراد ما پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در میان درد و رنج، سختی ها و ناملایمات روزگار. شاید مصیبت هایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. به یاد داشته باشیم که برای تمام استدلال های منفی که ما انجام می دهیم، خداوند پاسخ مثبتی دارد!

 نظر دهید »

مطلب آموزنده

05 تیر 1390 توسط خدادادی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

 1 نظر

داستان جالب مردی فقیر

25 خرداد 1390 توسط خدادادی

 

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

 2 نظر

طمع

28 فروردین 1390 توسط خدادادی

در زمان های قدیم حاکمی وجود داشته که منصف و خدا شناس بود.

در یکی از روز ها این حاکم از وزیران و درباریان خود می پرسد آیا شخصی وجود دارد که از زمان پیامبر تا الآن زنده باشد.یکی از اطرافیان حاکم به جلو می آید و میگوید :

گستاخی مرا ببخشید، پیر مردی هست که خانه اش خیلی دور می باشد و به سختی می تواند سخن بگوید.سپس حاکم دستور داد که آن پیر مرد را پیدا کنند و نزد او برند.

وقتی پیر مرد نزد حاکم آمد، حاکم از او پرسید: آیا حدیثی وجود دارد که از پیامبر صحت داشته باشد.

پیر مرد جواب داد:بله، پیامبر اکرم(ص) فرموده:« انسان هر چه که پیر تر می شود طمع او بیشتر می شود.»سپس حاکم به او یک کیسه طلا داد.

وقتی که پیرمرد را به خانه اش بازمی گرداندند در بین راه گفت مرا باز گردانید با حاکم کاری دارم.هنگامی که نزد حاکم رسید گفت:« اگر باز هم حدیث بگویم به من طلا می دهید.»


 2 نظر

رمز موفقیت

24 فروردین 1390 توسط خدادادی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاهبود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه
مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار
را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی
ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما
را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است …. لبخند بزنید

 2 نظر
  • 1
  • 2

مدرسه علمیه کوثر زرندیه

یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اثبات ولايت امام علي (ع)
  • اخبار
    • حوزه
    • سیاسی
    • فرهنگی
  • اخلاقی
  • اطلاعات عمومی
  • اللهم عجل لولیک الفرج
  • امام خامنه ای
  • داستان وشعر
  • دخترانه
  • درد دل
  • دشمن شناسی
  • ریحانه النبی
  • شهدا را یاد کنید حتی با یک صلوات
  • عرفان های نو ظهور
  • عقاید
  • قرآن نسخه ای شفا بخش
  • مذهبی
  • مشاوره ازدواج وخانواده
  • مطالب طنز
  • مناسبت ها
  • مهدویت
  • پزشکی
  • پژوهشي
  • گل گفته ها
  • گنجینه های نور

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس